امام جماعت عراقی

 در عملیات مسلم‌بن‌عقیل(ع) در جبهه سومار، تعداد زیادی اسیر گرفته شد و آن‌هـا را به عقـب تخـلیه کردند. بچه‌های اطلاعات گفتند یکی از اسـرا، افسر توپخانه‌ی عراق است. او را تحویل گرفتیم و مستقیم به قرارگاه فرماندهی آوردیم.

چند سؤال از وضعیت و سازمان توپخانه‌ی عراق از او کردیم، همه را کامل و مشروح جواب داد و اطلاعات ارزشمندی از او به‌دست آوردیم. در حین صحبت متوجه شدیم خیلی علاقه به همکاری با ما دارد. علت اسیر شدن او را جویا شدیم. گفت: از زمانی که شایعه‌ی احتمال حمله شما در منطقه‌ی مندلی مطرح شده بود، ما منتظر حمله شما بودیم. وقتی حمله شما‌ آغاز شد، من در اولین ساعات حمله در محلی مخفی شدم و با رسیدن قوای ایران تسلیم شدم.»

علت تسلیم شدن خود را نیز شیعه بودن و عدم تمایل به جنگ با ایرانیان و از همه جالب‌تر سفارش مادرش به هنگام اعزام اجباری او به جبهه، ذکر کرد و توضیح داد: موقع آمدنم به جبهه، مادرم گفت راضی نیستم با ایرانی‌ها بجنگی و آن‌ها را بکشی؛ آن‌ها شیعه هستند و این جنگ ظلم به ایرانیان است، اگر توانستی جنگ نکن و اگر مجبور بودی یا تسلیم ایرانی‌ها شو و یا فرار کن.»

او اضافه کرد: چون فرار از جنگ مقدور نبود، لذا من تسلیم شدن را ترجیح دادم.» سخنان این اسیر برای‌مان جالب بود. سپس او یک قرآن کوچک از جیب خود بیرون آورد و به ما نشان داد و گفت هر روز چند سوره آن را تلاوت می‌کند. در همین موقع وقت نماز مغرب رسید. همه وضو گرفتیم و او را به عنوان امام جماعت سنگرمان جلو فرستادیم، ابتدا امتناع می‌کرد ولی با اصرار ما پذیرفت و همه پشت سر او نماز خواندیم.

بعد از نماز، ما را در آغوش گرفت، گریه کرد و ‌گفت: شما فرشته‌اید؛ من هرگز تصور نمی‌کردم، شما با یک اسیر این طور رفتار کنید. مادر من چه خوب ایرانی‌ها را می‌شناخت که گفت جنگ نکن.» و ادامه داد: بیشتر مردم عراق و ارتش عراق می‌دانند این جنگ ناحق است و شما مورد قرار گرفته‌اید، ولی مردم از صدام بسیار می‌ترسند.»

 

پیک مرگ

1

چند روزی بود که برنامه‌ریزی شده بود به اتفاق سردار کاظمی و جمعی دیگر از فرماندهان نیروی زمینی به ارومیه بروند. به علت نامساعد بودن هوا شرایط سفر فراهم نمی‌شد. روز 18 دی فرا رسید. ساعت 4 بعدازظهر من در دفتر سردار یزدانی بودم که تلفن زنگ زد و مطلبی را به ایشان گفت؛ گویا خبر داده بود که فردا پرواز انجام خواهد شد. دیدم حاجی رفت توی فکر. گفتم: کی بود؟ گفت: پیک مرگ! من چون با حاجی خیلی شوخی می‌کردم متوجه منظورش نشدم. لحظه‌ای بعد گفت: من امروز خسته‌ام و حوصله کار ندارم، برویم خانه. من و سردار مصدقی سوار پراید مشکی‌رنگ ایشان شدیم و به سمت منازل سازمانی حرکت کردیم. به ایشان گفتم: شما خسته هستید، اجازه بدهید من رانندگی کنم. گفت: نه خودم رانندگی می‌کنم.

در مسیرمان به نانوایی رسیدیم. گفت: می‌خواهم نان تازه بخرم. خانمم روزه است. گفتم: اجازه بده من نان بگیرم. گفت: نه. رفت پایین و بلافاصله برگشت. متوجه شدم که نانوایی نان نداشته.

بعد از این که به منازل رسیدیم، متوجه شدم تنهایی می‌خواهد برود نان بگیرد. گفتم: سردار من می‌خواهم بروم خرید، می‌خواهید نان بگیرم؟ گفت: نه ممنون خودم می‌گیرم.

روز بعد حالم خوب نبود. هنوز سرِ کار نرفته بودم و نزدیک ساعت 9 بود که تلفن زنگ زد. گفت اخبار تلویزیون را دیدی؟ گفتم: نه. تلویزیون را روشن کردم و از طریق زیرنویس متوجه شهادت سردار یزدانی شدم. سراسیمه به محل کارم رفتم و با تماس تلفنی یکی از دوستان جزئیات بیشتری از خبر شهادت ایشان شنیدم و تازه متوجه شدم منظور ایشان از پیک مرگ چی بود.

 


[1] خاطره از: سرهنگ حسن وفایی راد.

 

رؤیای صادق

     راوی:سردارشهید حاج غلامرضایزدانی

 هم‌سنگر ما یک نفر بود به نام کافیان‌ که من و معین با او غذا می‌خوردیم. او خیلی هیکل درشتی داشت یک روز سر صبحانه بر عکس هر روز که خیلی شوخی می‌کرد، آرام بود. گفتم: چرا امروز ساکتی؟» گفت: دیشب خواب دیدم عروسیم است و بعد رفتم تو آسمان!» زدیم زیر خنده، گفتیم: با این هیکل چاق و سنگین چه طور رفتی بالا و نیفتادی؟!» بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم برویم یک دست‌شویی درست کنیم. رفتیم و مشغول کار شدیم، حدود پنج نفر بودیم. نزدیکی‌هایی ساعت یازده روز4/9/59 تعدادی نیروی جدید آمدند به محور و مشغول احوال‌پرسی بودیم که ناگهان دو گلوله خمپاره یکی دورتر و دومی نزدیک ما اصابت کرد. با صدای سوت دومی همه سریعاً خوابیدیم ولی کافیان که کمی چاق بود دیر خوابید زمین. وقتی ترکش‌ها تمام شد، من بلند شدم ولی چهار نفر دیگر روی زمین ماندند؛ یکی از آن‌ها کافیان بود. وقتی آمدم بالای سرش، دیدم یک ترکش بزرگ پشت سر او را برده و مغز او بیرون پاشیده بود. سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم و چفیه‌ای را گرفتم دور سرش، ولی او چند لحظه بعد همان‌گونه که خواب دیده بود به آسمان رفت. معین هم پاهایش ترکش خورد. یکی از تازه واردها نیز به نام محمدعلی معین هم انگشتانش قطع شد. یکی هم ترکش به مچ دستش خورد. کافیان را سریعاً با برانکارد بردند. معین را من و یک نفر دیگر با برانکارد از خط تا ساحل رودخانه بردیم. و از آن‌جا او را به بیمارستان بردند.

عراقی‌ها فاصله‌ی بین خط و رودخانه ـ که معین را از جنگل می‌بردیم ـ را شدیداً زیر آتش گرفته بودند. لذا چند بار مجبور شدیم او را روی زمین بگذاریم و یکی دوبار به علت خستگی از دست‌مان رها شد روی زمین.

شبِ آن روز تنها شدم. فردا یا پس فردای آن روز رفتم بیمارستان شوش و سری به معین زدم. اتفاقاً او را ترخیص کردند تا نجف‌آباد برود و پای او را گچ گرفته بودند. به همراه او آمدم و این مرحله به پایان رسید.

 

سبحان‌الله                                                          راوی سردارشهید حاج غلامرضا یزدانی

 

اولین دفعه که بعد از عضویت در سپاه، به جبهه اعزام شدم20/4/60 بود و به مریوان رفتم. یگان خدمت مرا در واحد ادوات در خط مقدم محور قوچ سلطان مشخص کردند، که در آن‌جا مستقر شدم. روزهای اول سنگر نداشتیم و مشغول ساختن سنگر بودیم. ناچار خواب، نماز و استراحت‌مان کنار جاده‌ای بود که مسیر عبور به خط مقدم بود و همچنین محل احداث سنگرهای اجتماعی و سنگر خمپاره‌انداز 120م.م که من هم جز خدمه‌ی آن بودم. روز ششم سنگر آماده شد. چون به‌وسیله بیل و کلنگ و دست آن را در شکم تپه‌ی سنگی و خاکی می‌کَندیم و از وسیله‌ی مهندسی و این حرف‌ها خبری نبود. بچه‌ها که جمعاً پنج نفر بودیم، گفتند امروز هم نماز را به جماعت، مانند روزهای قبل بیرون می‌خوانیم. اولِ ظهر ایستادیم به نماز، برادر عباس برقی ایستاد جلو و بقیه پشت سرش. در رکعت دوم بودیم که یک خمپاره عراقی‌ها ته دره‌ی روبه‌رو فرود آمد، ولی نماز را ادامه دادیم دومین خمپاره حدود دویست متری ما فرود آمد. عباس همان‌طور آرام و بی‌توجه نماز را ادامه می‌داد، وارد سجده دوم رکعت دوم شده بودیم و پیش نماز ذکر سجود را گفت و در همین لحظه یک خمپاره دیگر در نزدیکی ما روی تپه فرود آمد و منفجر شد. وقتی ذکر عباس تمام شد، من سرم را زودتر برداشتم و نشستم که دیدم عباس سرش را هنوز از سجده بر نداشته است و ادامه می‌دهد، پس به منظور تبعیت از امام جماعت مجدداً سرم را روی مهر گذاشتم. او بعد از گفتن سه مرتبه سبحان‌الله سر برداشت اما دقیقاً در همان لحظه‌ای که من برگشتم به سجده، یک ترکش بزرگ از بالای سر من و روی کمرم با شتاب تمام عبور کرد و به دیواره‌ی صاف تپه در پشت سرم اصابت کرد و به خاطر سرعت زیاد چند سانتی‌متر آن در دیواره فرو رفت و ماند. همه‌ی این‌ها ظرف کمتر از سه یا چهار ثانیه پیش آمد و اگر مجدداً به سجده نرفته بودم، از سینه به دو نصف شده بودم. نماز که تمام شد برگشتم دیدم که یک ترکش داغ خمپاره به طول حدود بیست‌وپنج سانتی‌متر و قطر حدود دو سانتی‌متر میهمان‌ ما هستند.

الان بسیاری از اوقات آن سه بار سبحان‌الله عباس را به‌یاد می‌آورم.

برگرفته از کتاب درمسیر روشنایی ص111



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها