حاج غلامرضا یزدانی

 فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه

 فرزند: محمد 

متولد: 1340نجفآباد

محل شهادت: ارومیه ـ سقوط هواپیما

تاریخ شهادت: 1384/10/19

محل خاک‌سپاری: گار شهدای اصفهان

 زندگینامه

ایام مبارک میلاد امام حسین(ع)، در 17 دی‌ماه 1340 متولد شد. تا پایان تحصیلات متوسطه در زادگاهش نجف‌آباد ماند. در دورانی که زمزمه‌های انقلاب به گوش مردم می‌رسید، او وظیفه ی دریافت، انتقال، توزیع و انتشار اطلاعیه‌ها و سخنرانی‌های حضرت امام را عهده‌دار بود. در عین حال رابطه ی خود را با شهرهای اطراف، قم و تهران حفظ نمود و در شـبکه‌سازی و فعالیـت‌های انقلابی، آموزشی و قرآنی حضور یافت.

پس از پیروزی انقلاب در انجمن اسلامی هنر‌ستان فعالیت داشت. در همین دوران که مرزهای غربی کشور و کشورهای همسایه ناآرام شده بود مطلع شد که دوره آموزش نظامی تحت نظارت شهید محمد منتظری برقرار می‌شود. پس از نام‌نویسی برای طی این دوره آموزش چریکی و فراهم شدن مقدمات حضور در لبنان، به سوریه اعزام شد. چند ماه که از آموزش‌های ویژه نظامی و کش و قوس‌های فراوان آن گذشت، غلامرضا به کشور بازگشت و با ادامه تحصیل، دیپلمش را در رشته راه و ساختمان گرفت.

مهرماه سال 1359 عازم جبهه شوش شد. پس از آن به عضویت سپاه تهران درآمد که مسئولیت روابط عمومی یکی از پایگاه‌های بسیج را به او واگذار کردند. تیرماه سال 1360 راهی جبهه مریوان شد. مدتی به عنوان مسئول اطلاعات سپاه کردستان فعالیتش را ادامه داد و سپس به جمع نیروهای اعزامی از تهران به فرماندهی حاج احمد متوسلیان پیوست. پس از فراگیری فنون دیده‌بانی، نقشه خوانی و خمپاره، به عنوان خدمه خمپاره‌انداز مشغول خدمت شد و در سرکوب ضدانقلاب نقش مؤثری ایفا نمود. مدتی بعد به عنوان فرمانده گروهان ادوات در محور دزلی خدمت کرد. دی‌ماه 1360، با یاران حاج احمد متوسلیان به جنوب رفتند و هسته ی اولیه کادر تیپ 27 محمد رسول‌الله(ص) را تشکیل دادند.

با غنیمت گرفتن تعدادی از توپ‌های دشمن در عملیات فتح المبین، توپخانه تیپ 27 را پایه‌گذاری کرد و در عملیات الی‌بیت‌المقدس به یاری رزمندگان اسلام شتافت. تیرماه سال 1361 بنا به پیشنهاد حسن تهرانی مقدم

[1] به فرماندهی یک گردان 130م.م غنیمتی که زیر نظر قرارگاه کربلا بود، منصوب گردید.

غلامرضا در عملیات رمضان علاوه بر این که فرمانده گردان 130 م.م بود. فرماندهی توپخانه قرارگاه نصر را نیز به عهده داشت.

هم‌زمان با عملیات رمضـان در یکی از مأموریـت‌های محـوله از طرف حسن باقری

[2]، برای جلوگیری از بمباران هوایی شهر‌ها توسط عراق ـ با اجازه حضرت امام ـ آسمان بصره را با گلوله‌های توپ منور، روشن کرد تا به عراق در مورد گلوله باران شهرها اخطار بدهد، هرچند که عراق دست از این کار برنمی‌داشت. پس از آن فرمانده توپخانه قرارگاه قدر(عملیات والفجر1) در کنار شهید حاج ابراهیم همت بود. خردادماه سال 1362گروه توپخانه 40 رسالت را بنیان‌گذاری کرد و حدود چهار سال فرماندهی آن را به عهده داشت و هم زمان فرماندهی توپخانه قرارگاه حمزه نیز به عهده‌ی ایشان بود که در این مدت گروه، پشتیبانی آتش از عملیات‌های آفندی جنوب و غرب کشور مانند والفجر2 و 4، کربلای4 و 5، ظفر، فتح، والفجر9 و عملیات بدر را به عهده داشت. پشتیبانی آتش خطوط پدافندی در غرب و جنوب، خصوصاً فاو را به خوبی هدایت نمود که در موفقیت رزمندگان اسلام و دفع پاتک‌های دشمن نقش بسزایی داشت.

در سال 1366، به سفر حج مشرّف شد و در مراسم حج خونین حضور داشت که آن‌جا هم از پای ننشست و در هدایت مردم به جاهای امن که در دام مزدوران آل‌سعود گرفتار نشوند، نقش داشت.

پس از پذیرش قطعنامه و حمله منافقین به کشور، در عملیات مرصاد، نقش مهمی در هدایت آتش روی مواضع منافقین داشت و با همکاری با صیاد شیرازی

[3]، کمک بزرگی در نابودی مهاجمین کرد.

اسفندماه 1366، پس از شهادت حسن شفیع‌زاده

[4] به سمت معاون عملیاتی توپخانه منصوب شد که با طرح‌ریزی آتش دقیق و کنترل و سرکشی به یگان‌های توپخانه در منطقه از سپاه و ارتش توانست آتش پرحجم و دقیقی را برای پشتیبانی از عملیات‌ها فراهم آورد.

با پایان یافتن جنگ، دوره لیسانس نظامی و همچنین لیسانس جغرافیای ی خود را گذراند و مدرک گرفت. ایشان با سابقه ۱۰۸ ماه حضور در جبهه‌های جنگ، موفق به دریافت مدال فتح» از دستان مقام معظم رهبری شد. در سال 1369 به دانشکده علوم و فنون توپخانه و موشکی سپاه در اصفهان رفت و پس از شش ماه به مسئولیت دانشکده منصوب شد. در مدت شش سالی که فرمانده دانشکده بود به تدریس هم اشتغال داشت. در این مدت تحولات عظیمی در خصوص فناوری آموزشی ایجاد کرد، از جمله خدمات آموزشی وی، راه اندازی مراکز آموزش توپخانه در بعضی از یگان‌ها و پیگیری ساخت و ساز مجموعه فعلی دانشکده در اصفهان است. طی سفر به لبنان و آشنا نمودن نیروها به مقدورات توپخانه، با فراخوانی نیروهای زبده حزب الله لبنان در زمینه آموزش امور توپخانه‌ای، گام بلندی جهت آمادگی رزمی و دفاعی حزب‌الله برداشت. این آموزش‌ها کمک بزرگی به پیروزی آنان در درگیری‌های تحمیل شده توسط اسرائیل داشت.

تحصیلاتش را در مقطع فوق لیسانس ادامه داد و پس از طی دوره دافوس، در نیروی هوایی، جانشین فرمانده موشکی سپاه را به عهده گرفت.

[5] در آن زمان فرمانده یگان موشکی، حسن تهرانی مقدم بود که پروژه‌های زیادی را به ثمر رساند و در این راستا غلامرضا زحمات زیادی کشید و لیاقت‌های خود را در این رسته به خوبی نشان داد و نقش مهمی را در ارتقای قدرت موشکی نیروی هوایی ایفا نمود. پس از آن مدت سه سال فرمانده پدافند هوایی سپاه شد و مسئولیت‌ها و مأموریت‌ها را به بهترین نحو در راستای تقویت قدرت دفاعی کشور در زمینه حفاظت هوایی انجام داد. در مدتی که در نیروی هوایی خدمت می‌نمود، از طرف فرماندهی، چهار بار تشویق شد و یک بار هم با پیشنهاد حاج احمد کاظمی به عنوان سردار نمونه نیروی هوایی» انتخاب گردید.

مهرماه سال 1382 به سمت فرماندهی توپخانه‌ی نیروی زمینی سپاه منصوب شد که در این مدت ایشان تلاش ‌کرد آمادگی رزم یگان‌های توپخانه افزایش پیدا کند و به فن‌آوری‌های روز دنیا ارتقاء یافته و سرعت عمل و دقت کار توپخانه را به حد اعلا برساند.

سردار شهید یزدانی به فکر ترویج فرهنگ دفاع مقدس و شهادت نیز بود و تلاش زیادی در این زمینه انجام داد. مجموعه دست نوشته‌های ایشان و همچنین کتاب با ارزش سرداران آتش» ثمره‌ی این تلاش است.

سرانجام در ۱۹ دی‌ ماه سال ۱۳۸۴ مطابق با روز عرفه ماه ذیحجه ۱۴۲۶ در حالی که می‌رفت تا به یگان‌های توپخانه سرکشی کند، به همراه حاج احمد کاظمی و نُه تن از فرماندهان ارشد سپاه، در منطقه امام‌زاده آیدینلو ـ در نزدیکی شهر ارومیه ـ بر اثر نقص فنی هواپیما، به شهادت رسیدند و آسمانی شدند.



[1]1. سرلشکر پاسدار شهید حسن تهرانی مقدم، از فرماندهان دوران دفاع مقدس و فرمانده جهاد خودکفایی سپاه، 20/8/1390 بر اثر انفجار در پادگان امیرالمؤمنین در شهرستان ملارد به همراه جمعی دیگر از همکاران به شهادت رسیدند.

 

[2]2. سردار شهید حسن باقری(افشردی) جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه که در تاریخ 19/11/1361 در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.

 

[3]1. امیر سرلشکر شهید صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش و عضو شورای عالی دفاع بود. وی در یگان‌های مختلف ارتش خدمت نمود و نقش مؤثری در عملیات‌های دوران دفاع مقدس داشت. سرانجام در 21 فروردین‌ماه1378 جلوی درب منزلش در تهران به دست گروهک منافقین به شهادت رسید.

 

[4]2. سردار شهید حسن شفیع زاده، فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه و قرارگاه خاتم‌الانبیا بود. 8/2/1366 در منطقه عملیاتی کربلای10 منطقه عمومی ماووت در حالی که عازم خط مقدم جبهه بود، خودروی وی مورد اصابت ترکش گلوله توپ دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

[5]1. آن زمان یگان موشکی زیر نظر نیروی هوایی بود.

خاطرات 

 امام جماعت عراقی

 

در عملیات مسلم‌بن‌عقیل(ع) در جبهه سومار، تعداد زیادی اسیر گرفته شد و آن‌هـا را به عقـب تخـلیه کردند. بچه‌های اطلاعات گفتند یکی از اسـرا، افسر توپخانه‌ی عراق است. او را تحویل گرفتیم و مستقیم به قرارگاه فرماندهی آوردیم.

چند سؤال از وضعیت و سازمان توپخانه‌ی عراق از او کردیم، همه را کامل و مشروح جواب داد و اطلاعات ارزشمندی از او به‌دست آوردیم. در حین صحبت متوجه شدیم خیلی علاقه به همکاری با ما دارد. علت اسیر شدن او را جویا شدیم. گفت: از زمانی که شایعه‌ی احتمال حمله شما در منطقه‌ی مندلی مطرح شده بود، ما منتظر حمله شما بودیم. وقتی حمله شما‌ آغاز شد، من در اولین ساعات حمله در محلی مخفی شدم و با رسیدن قوای ایران تسلیم شدم.»

علت تسلیم شدن خود را نیز شیعه بودن و عدم تمایل به جنگ با ایرانیان و از همه جالب‌تر سفارش مادرش به هنگام اعزام اجباری او به جبهه، ذکر کرد و توضیح داد: موقع آمدنم به جبهه، مادرم گفت راضی نیستم با ایرانی‌ها بجنگی و آن‌ها را بکشی؛ آن‌ها شیعه هستند و این جنگ ظلم به ایرانیان است، اگر توانستی جنگ نکن و اگر مجبور بودی یا تسلیم ایرانی‌ها شو و یا فرار کن.»

او اضافه کرد: چون فرار از جنگ مقدور نبود، لذا من تسلیم شدن را ترجیح دادم.» سخنان این اسیر برای‌مان جالب بود. سپس او یک قرآن کوچک از جیب خود بیرون آورد و به ما نشان داد و گفت هر روز چند سوره آن را تلاوت می‌کند. در همین موقع وقت نماز مغرب رسید. همه وضو گرفتیم و او را به عنوان امام جماعت سنگرمان جلو فرستادیم، ابتدا امتناع می‌کرد ولی با اصرار ما پذیرفت و همه پشت سر او نماز خواندیم.

بعد از نماز، ما را در آغوش گرفت، گریه کرد و ‌گفت: شما فرشته‌اید؛ من هرگز تصور نمی‌کردم، شما با یک اسیر این طور رفتار کنید. مادر من چه خوب ایرانی‌ها را می‌شناخت که گفت جنگ نکن.» و ادامه داد: بیشتر مردم عراق و ارتش عراق می‌دانند این جنگ ناحق است و شما مورد قرار گرفته‌اید، ولی مردم از صدام بسیار می‌ترسند.»

 

پیک مرگ

[1]

چند روزی بود که برنامه‌ریزی شده بود به اتفاق سردار کاظمی و جمعی دیگر از فرماندهان نیروی زمینی به ارومیه بروند. به علت نامساعد بودن هوا شرایط سفر فراهم نمی‌شد. روز 18 دی فرا رسید. ساعت 4 بعدازظهر من در دفتر سردار یزدانی بودم که تلفن زنگ زد و مطلبی را به ایشان گفت؛ گویا خبر داده بود که فردا پرواز انجام خواهد شد. دیدم حاجی رفت توی فکر. گفتم: کی بود؟ گفت: پیک مرگ! من چون با حاجی خیلی شوخی می‌کردم متوجه منظورش نشدم. لحظه‌ای بعد گفت: من امروز خسته‌ام و حوصله کار ندارم، برویم خانه. من و سردار مصدقی سوار پراید مشکی‌رنگ ایشان شدیم و به سمت منازل سازمانی حرکت کردیم. به ایشان گفتم: شما خسته هستید، اجازه بدهید من رانندگی کنم. گفت: نه خودم رانندگی می‌کنم.

در مسیرمان به نانوایی رسیدیم. گفت: می‌خواهم نان تازه بخرم. خانمم روزه است. گفتم: اجازه بده من نان بگیرم. گفت: نه. رفت پایین و بلافاصله برگشت. متوجه شدم که نانوایی نان نداشته.

بعد از این که به منازل رسیدیم، متوجه شدم تنهایی می‌خواهد برود نان بگیرد. گفتم: سردار من می‌خواهم بروم خرید، می‌خواهید نان بگیرم؟ گفت: نه ممنون خودم می‌گیرم.

روز بعد حالم خوب نبود. هنوز سرِ کار نرفته بودم و نزدیک ساعت 9 بود که تلفن زنگ زد. گفت اخبار تلویزیون را دیدی؟ گفتم: نه. تلویزیون را روشن کردم و از طریق زیرنویس متوجه شهادت سردار یزدانی شدم. سراسیمه به محل کارم رفتم و با تماس تلفنی یکی از دوستان جزئیات بیشتری از خبر شهادت ایشان شنیدم و تازه متوجه شدم منظور ایشان از پیک مرگ چی بود.

 

رؤیای صادق

     راوی:سردارشهید حاج غلامرضایزدانی

 

هم‌سنگر ما یک نفر بود به نام کافیان‌ که من و معین با او غذا می‌خوردیم. او خیلی هیکل درشتی داشت یک روز سر صبحانه بر عکس هر روز که خیلی شوخی می‌کرد، آرام بود. گفتم: چرا امروز ساکتی؟» گفت: دیشب خواب دیدم عروسیم است و بعد رفتم تو آسمان!» زدیم زیر خنده، گفتیم: با این هیکل چاق و سنگین چه طور رفتی بالا و نیفتادی؟!» بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم برویم یک دست‌شویی درست کنیم. رفتیم و مشغول کار شدیم، حدود پنج نفر بودیم. نزدیکی‌هایی ساعت یازده روز4/9/59 تعدادی نیروی جدید آمدند به محور و مشغول احوال‌پرسی بودیم که ناگهان دو گلوله خمپاره یکی دورتر و دومی نزدیک ما اصابت کرد. با صدای سوت دومی همه سریعاً خوابیدیم ولی کافیان که کمی چاق بود دیر خوابید زمین. وقتی ترکش‌ها تمام شد، من بلند شدم ولی چهار نفر دیگر روی زمین ماندند؛ یکی از آن‌ها کافیان بود. وقتی آمدم بالای سرش، دیدم یک ترکش بزرگ پشت سر او را برده و مغز او بیرون پاشیده بود. سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم و چفیه‌ای را گرفتم دور سرش، ولی او چند لحظه بعد همان‌گونه که خواب دیده بود به آسمان رفت. معین هم پاهایش ترکش خورد. یکی از تازه واردها نیز به نام محمدعلی معین هم انگشتانش قطع شد. یکی هم ترکش به مچ دستش خورد. کافیان را سریعاً با برانکارد بردند. معین را من و یک نفر دیگر با برانکارد از خط تا ساحل رودخانه بردیم. و از آن‌جا او را به بیمارستان بردند.

عراقی‌ها فاصله‌ی بین خط و رودخانه ـ که معین را از جنگل می‌بردیم ـ را شدیداً زیر آتش گرفته بودند. لذا چند بار مجبور شدیم او را روی زمین بگذاریم و یکی دوبار به علت خستگی از دست‌مان رها شد روی زمین.

شبِ آن روز تنها شدم. فردا یا پس فردای آن روز رفتم بیمارستان شوش و سری به معین زدم. اتفاقاً او را ترخیص کردند تا نجف‌آباد برود و پای او را گچ گرفته بودند. به همراه او آمدم و این مرحله به پایان رسید.

 

 

سبحان‌الله                                                          راوی سردارشهید حاج غلامرضا یزدانی

 

اولین دفعه که بعد از عضویت در سپاه، به جبهه اعزام شدم20/4/60 بود و به مریوان رفتم. یگان خدمت مرا در واحد ادوات در خط مقدم محور قوچ سلطان مشخص کردند، که در آن‌جا مستقر شدم. روزهای اول سنگر نداشتیم و مشغول ساختن سنگر بودیم. ناچار خواب، نماز و استراحت‌مان کنار جاده‌ای بود که مسیر عبور به خط مقدم بود و همچنین محل احداث سنگرهای اجتماعی و سنگر خمپاره‌انداز 120م.م که من هم جز خدمه‌ی آن بودم. روز ششم سنگر آماده شد. چون به‌وسیله بیل و کلنگ و دست آن را در شکم تپه‌ی سنگی و خاکی می‌کَندیم و از وسیله‌ی مهندسی و این حرف‌ها خبری نبود. بچه‌ها که جمعاً پنج نفر بودیم، گفتند امروز هم نماز را به جماعت، مانند روزهای قبل بیرون می‌خوانیم. اولِ ظهر ایستادیم به نماز، برادر عباس برقی ایستاد جلو و بقیه پشت سرش. در رکعت دوم بودیم که یک خمپاره عراقی‌ها ته دره‌ی روبه‌رو فرود آمد، ولی نماز را ادامه دادیم دومین خمپاره حدود دویست متری ما فرود آمد. عباس همان‌طور آرام و بی‌توجه نماز را ادامه می‌داد، وارد سجده دوم رکعت دوم شده بودیم و پیش نماز ذکر سجود را گفت و در همین لحظه یک خمپاره دیگر در نزدیکی ما روی تپه فرود آمد و منفجر شد. وقتی ذکر عباس تمام شد، من سرم را زودتر برداشتم و نشستم که دیدم عباس سرش را هنوز از سجده بر نداشته است و ادامه می‌دهد، پس به منظور تبعیت از امام جماعت مجدداً سرم را روی مهر گذاشتم. او بعد از گفتن سه مرتبه سبحان‌الله سر برداشت اما دقیقاً در همان لحظه‌ای که من برگشتم به سجده، یک ترکش بزرگ از بالای سر من و روی کمرم با شتاب تمام عبور کرد و به دیواره‌ی صاف تپه در پشت سرم اصابت کرد و به خاطر سرعت زیاد چند سانتی‌متر آن در دیواره فرو رفت و ماند. همه‌ی این‌ها ظرف کمتر از سه یا چهار ثانیه پیش آمد و اگر مجدداً به سجده نرفته بودم، از سینه به دو نصف شده بودم. نماز که تمام شد برگشتم دیدم که یک ترکش داغ خمپاره به طول حدود بیست‌وپنج سانتی‌متر و قطر حدود دو سانتی‌متر میهمان‌ ما هستند.

الان بسیاری از اوقات آن سه بار سبحان‌الله عباس را به‌یاد می‌آورم.

برگرفته از کتاب درمسیر روشنایی ص111



[1] خاطره از: سرهنگ حسن وفایی راد.


-وصیت نامه 

بسم الله الرحمن الرحیم

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم»

اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهدا ان علی ولی لله

لا اله الا الله و لا نعبد الا ایاه     لا اله الا الله حسبی جل الله    لا اله الا الله ما فی قلبی غیرالله

بار الها: بنده ای هستم پر گناه و روسیاه که با کوله باری خالی از صالحات و دوش سنگین از سیئات و گناه بر پیشگاهت رهسپارم.

بار الها: روسیاهی دلشکسته، سرگردانی مضطرب، گناهکاری امیدوار، بی توشه ای خسته، تشنه ای مغلوب، فقیری بی چیز، درمانده ای نیازمند. اینک با دلی پر عشق به سوی رهنمایی آرام بخش، بخشنده ای بزرگوار، ستاری غافر و . پرکشیده است. تو خود او را پذیرا باش و در جوار قرب خودت به لطف و کرمت جای بخش.

خداوندا: من ذره بی مقداری بودم در اعماق اقیانوس هستی تو، به لطف و کرم خودت نعمت هستی بخشیدی.

خدایا: کم گنده آبی بودم در صلب اجدادم، تو مرا به کرامت و بزرگواری خودت نعمت هستی بخشیدی.

بار الها: من نطفه بی جانی بودم در رحم مادر، تو مرا به عزت و آقائی خود نعمت روح بخشیدی.

معبودا: من جنین بی مقداری بودم تو مرا به رحمت خودت نعمت تولد بخشیدی.

محبوبا: من طفل صغیری بودم، تو مرا به لطف خودت نعمت زندگی و سلامتی و نشاط و جوانی بخشیدی.

ای رب من: من بنده ای ناآگاه بودم و تو از رحمت خود مرا هدایت فرمودی.

ای خدای بزرگ حال که هستی ام و زندگیم و سلامتم و آبرویم و هدایتم و نجاتم و همه و همه به دست توست تو خود ما را به آنچه که رضای تو در آن است هدایت فرما و سرانجام ِما را سرانجامی حسینی مقرر فرما.

چون امر پیامبر بزرگوار اسلام (ص) است که مسلمان باید کفنش و وصیتش آماده باشد چند کلامی عرض می کنم.

نعمت ولایت و هدایت انسانها بالاترین نعمتی است که خداوند به انسانها در طول تاریخ عنایت فرموده است چه آن که انسان های بدون رهبر مانندگوسفندان بی چوپانی سرگردان در بیابان ها هستند که به چنگ هر گرگ خون خواری گرفتار می شوند و تنها امت ها وملت هایی با رهبران الهی هستند که ره به منزل مقصود و نجات می برند. امت اسلامی امروز به نعمت رهبری ها و هدایت های واقعاً پیامبر گونه رهبر بزرگوار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی، امتی است رسته از چنگ خون خواران و طواغیت تاریخ و هدایت یافته به راه حق و صراط مستقیم. بر شما باد پیروی از این رهبر بزرگوار میدان های جهاد اکبر و جهاد اصغر. من با همه وجودم به امام عزیز عشق می ورزم و خود را سرباز کوچکی از خیل سربازان جانباز ایشان می دانم و خود را مدیون می دانم که نتوانستم وظیفه کامل خود را در برابر دین و رهبرم و انقلاب اسلامی و جنگ و خدایم به خوبی انجام دهم. انشاءالله که خداوند از کرم و لطف خود ما را ببخشد. حرکت و فرمان و سخن حضرت امام معیار و ملاک حرکت و موضع گیری های شما باشد، چون که سخن ایشان حق و صراط ایشان مستقیم و راهشان فلاح و رستگاری و هدفشان الله و قصدشان نجات مستضعفین از چنگ طاغوت ها است. امیدوارم که در روز قیامت در صف مؤمنین و صلحا و شهدا و در پشت سر حضرت اباعبدالله (ع) باشیم.

وظیفه خود می دانم که بر حسب سوره شریف والعصر شما را سفارش به حق که همان پیروی از رهبر عزیز امت اسلامی است کنم و این پیروی از حق مشکلات دارد. جهاد دارد و جنگ و فشار و . دارد و لذا مقاومت می طلبد و هر کس که حق خواه و حق جو است باید مقاوم و سخت کوش باشد. از مشکلات عمده امروز انقلاب و امت ما جنگ تحمیلی استکبار است. اکنون سال ها ست که صدها هزار مجاهد دست از جان شسته و رزمنده اسلام به دنبال ادای تکلیف الهی خود در کوهستان های سر به فلک کشیده غرب و دشت های بی انتهای جنوب و پهنه گسترده آبه ای هور و امواج خروشان خلیج فارس در تلاشند که این حقیر کفنم در کوله پشتم و وصیتم در جیبم و سلاحم بر دوشم از این قله به آن قله و از این جبهه به آن جبهه و از این خط به آن خط و از این شهر به آن شهر به فرمان رهبرم در میان امواج پر خروش اقیانوس متلاطم بسیجیان عاشق و سر باخته در راه خدا در حرکتم. سالها ست در میان کاروان عظیم تاریخ سازان تاریخ و ردیابان کاروان عظیم عاشورا و کربلا ره به سوی محبوب می سپارم و برای نجات خودمان از خودیت خود و بعد از نجات مظلومان و محرومان زمین از چنگ ستمگران بی رحم می جنگم. و اینک سال ها ست که بی درنگ حتی یک لحظه دست از روی ماشه تفنگ ها و توپ های خود بر نداشته ایم. مدت ها ست که جنگ خونینی بین اسلام محمدی و علوی و شرک سفیانی و کفر جاهلی در گرفته است و جبهه ای به وسعت همه دنیا که کافر و مشرک و منافق صف اندر صف ایستاده اند و این طرف ملتی مظلوم، انقلابی و امامی بزرگوار. و سال ها ست که احزاب کفر پیشه ی قرن بیستم با  بمباران های عظیم تبلیغاتی و فرهنگی و نظامی قصد به تسلیم شدن ما دارند تا رهبر را بی یاور کنند و اگر بتوانند همچون حسین (ع) که ایشان را پس از شهادت 72 تن از یارانش ظهر روز عاشورا در مسلخ نینوا سر بریدند و جنازه مطهرش را مثله کردند با او نیز و یاران او اگر توانند چنین کنند (همچون بهشتی و رجائی و باهنر و محمد و ) و شاید بدتر و آنگاه با خیالی راحت اسلام عزیز را و قرآن عظیم را هم نشانه روند آن طور که اسلاف جنایت پیشه، این ها بعد از شهادت حسین (ع) کردند و تاریخ دید که چه کردند چرا که اینها میوه همان شجره طیبه نبوت و امامت است.

ولی گذشت آن روز که استعمارگران با یک توطئه، رهبران دین را تنها کنند، گذشت آن روز که شیخ فضل الله نوری را به دار بزنند و مردم پای چوب دار بی تفاوت بایستند و تماشا کنند، گذشت آن روز که مدرس قهرمان را در تبعید و تنهایی شهید کنند و مردم از خود نپرسند چرا، گذشت آن روز که یک سگ را در خیابان بچرخانند و آیت الله کاشانی را آن طور تحقیر کنند و توهین کنند و مردم نفهمند، گذشت آن روز که امیرکبیر قهرمان ملی ما را نابود کنند و کسی دم نزند، گذشت آن تاریخ که ائمه بر حق ما را شهید کنند و مردم ساکت باشند، گذشت آن زمان که امام حسین (ع) را شهید کنند و خانواده آل پیامبر را اسیر کنند و مردم جشن بگیرند که خدا را شکر حسین (ع) را کشتیم و خطر خروج کنندگان از دین اسلام برطرف شد، گذشت وقتی که مردم در دشت کربلا برای کشتن حسین (ع) از هم سبقت گیرند بلکه زودتر به بهشت بروند که این ها همه از جهالت و توطئه دشمنان دین بود.

اکنون وقتی که روح خدا خمینی عزیز را سحرگاه 15 خرداد دستگیر می کنند سپیده دم میلیون ها انسان در خیابان های ایران چون سیل به حرکت در آمده و فریاد یا مرگ یا خمینی سر می دهند و در کمتر از چند ساعت هزار کشته و شهید می دهند ولی با خونشان در آخرین لحظه شهادت می نویسند درود بر خمینی».

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها